ادای دین به یونانِ بزرگ

ادای دین به یونانِ بزرگ
خیلی مهم است که یک فیلم آن چنان مخاطب خود را جدی بگیرد و چنان انرژی و اعتماد به نفسی در نماهایش خفته باشد؛ که تماشاگر هنگام برخورد با آن؛ با اطمینان به داستان؛ همراه و هم حس با شخصیتهای قصه پیش برود ...
دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۶
کد خبر :  ۴۲۰۴۵

ادای دین به یونانِ بزرگ

یادداشتی بر فیلم "چمنزار گریان"
نویسنده و کارگردان: تئو آنجلوپلوس
 
نویسنده: نادر ساعی ور
 
 
 
 
 

"شما تحت حفاظت یک ویلون؛ یک کلارینت؛ یک گیتار و یک ساز چهارم پر سروصدا هستید"
دیالوگ "نیکوس" برای اطمینان بخشیدن به "الکسی" و "النی"
     خیلی مهم است که یک فیلم آن چنان مخاطب خود را جدی بگیرد و چنان انرژی و اعتماد به نفسی در نماهایش خفته باشد؛ که تماشاگر هنگام برخورد با آن؛ با اطمینان به داستان؛ همراه و هم حس با شخصیت های قصه پیش برود. این درجه از کارکرد عناصرِ یک فیلم؛ مرتبتی برای اثر رقم میزند؛ تا پیام فیلم و مهمتر از آن حیات فیلم؛ تضمین شود. اتفاقی که در فیلم "چمنزار گریان" میافتد و قریب به کلِ مخاطبانش را محصور بارِ تحمل ناپذیر و سنگین نشانه های خود میکند. ابتدا باید توجه داشته باشیم که این فیلم یک تریلوژی است که قواعد آن را به خوبی رعایت میکند. تریولوژی‎ ‎‏(سه گانه) که مفهومش در میان عام به اشتباه برداشت می شود، به فیلم یا فیلم هایی می‎ ‎گویند که به بررّسی سه عنصرِ تحوّل ، تهوع و فاجعه در یک قالب منظّم بپردازد. برای‎ ‎مثال‎ ‎سه رنگ‎ ‎کیشلُوسکی‎ ‎یک تریولوژی فوق العاده‎ ‎است که در طیّ آن رنگ قرمز: تحوّل و دگرگونی، رنگ سفید تهوّع و ناامیدی و رنگ آبی‎ ‎فاجعه را نشان می دهند‎.‎
     فیلم از همان ابتدا؛ فرصت میدهد تا مخاطب با تامل به کشف _ و گاهی باز کشفِ _ همه ی کادر بپردازد. زیرا برای فیلمساز مهم است تا چینش کادرش درک شود و پیش زمینه ی حسی مناسبی برای دریافتِ نماهای بعدی قرار گیرد. آب؛ که از همان اولین پلان فیلم؛ حضور گسترده و مسلط خود را در پهنه ی داستان به رخ می کشد؛ بستر تمام این وقایع قرار می گیرد. حتی زمانی که شخصیت های معصوم؛ ناگزیر از قدم گذاشتن در خشکی هستند؛ زمین گلی است و هنوز نشانهای از آب را با خود دارد. بنابراین مهم است تا پلان اول فیلم آن چنان کش پیدا کند که قطره قطرهی آبی که حایل آوارگان با دهکده است درک شود. در نشانه شناسی آب؛ اولین تاویلی که به ذهن خطور می کند؛ پاکی و صداقت و آرامش است. بنابراین نباید تعجب کنیم که تمام شخصیت های فیلم؛ از معصومیت نهفته ای در درونشان برخوردار باشند. انگار شرط ورود به این دهکده و به تعبیری ساحتِ داستان؛ گذر از آبی است که در دین مسیحیت با آن غسل داده می شوید. آب؛ همچنین گاهی وسیله است تا تقدیر با آن بتواند سرنوشتی را که ذات اهریمنی وقایع رقم می زند؛ با خود بشوید و هم چنان قدرت صافی و پاکیش را به رخ بکشد. با "اسپیروس" و پسر خردسالش "آلکسی" آشنا میشویم که به همراه عده ی کثیری از ایل و تبارش قصد اقامت در دهکده ای را دارند. آنها که از اودسا رانده شده اند؛ "النی"؛ دختر خردسالی را هم با خود آورده اند که نشانی از هویت و خاطرات گذشته ی خود داشته باشند. منجیِ النی که او را از روی جسد مادرش در خیابان پوشکین برداشته؛ خود "اسپیروس" است که تنها چمدانی از گذشته با خود به همراه دارد. انتخاب شهر اودسا به خاطر تشابه لفظی با اودیسه؛ و خیابانی که "النی" از آن آمده – پوشکین-  فیلم را به اسطوره های یونانی و شعر پیوند میدهد. آنجلوپلوس؛ در فیلم های قبلیش نیز؛ چه از لحاظ اجرای تئاتری و چه از لحاظ ساختار داستانی؛ نشان داده است که چقدر خودش را مدیون تراژدی های یونانی میکند. با این تاویل؛ به راحتی می توانیم هفت خوانی را که مسافران از آن گذشته اند تا به این دهکده برسند؛ تجسم کنیم. بعید نیست مصائبی را که اودیسیوس در راه برگشت از تروا تحمل کرده؛ توسط این آوارگان نیز تجربه شده باشد. اما مکان هر قدر هم که امن و مقدس باشد؛ انسان برای زندگی نیاز به دستاویزی دارد؛ تا به روزمره گی او معنی دهد. برای همین؛ دستان آلکسیِ خردسال؛ فرزندِ اسپیروس؛ به دنبال دستان النی می گردد. او ناخودآگاه فهمیده که تنها عشق می تواند او را به خانه ی امن ابدی برساند. وجود اروس به عنوان یکی از اولین خدایان، به اهمیت باروری و عشق در فرهنگ یونان باستان، تاکید ویژه ای دارد. راوی؛ پرولوگ بلندی از چگونگی و چرائی آواره گی این گروه ایراد میکند تا تراژدی یونانی دیگری شروع شود. ناگهان با یک پرش زمانی از سال 1919 به اوایل دهه ی 1930 می رسیم. زمانی که "النی" به خاطر رابطه ی نامشروع، اما به غایت عاشقانه ای که با آلکسی؛ که اکنون مرد جوانی شده است؛ باردار شده و اسپیروس با هماهنگی قبلی که انجام داده ترتیب زایمان النی را در شهر داده و دوقلوهای النی را به زنِ یک تاجر سپردهاند تا او تنها و بیکس دوباره به روستا برگردد. باز هم النی روی آب و لغزان وارد روستا شود تا هرگونه حدس ما در رابطه با انحرافِ اخلاقیِ النی پاک شود. النی عاشقانه در آغوش آلکسی خوابیده و اکنون نه شرمِ یک زناکار بلکه حزن و خسران یک عاشق را را در رفتار و نگاهش میتوان تشخیص داد. اسپیروس مصمم است که خودش با النی ازدواج کند. او چنان رفتار میکند که انگار سیر طبیعی ماجرا همین بوده و پسرش آلکسی تنها وقف های کوتاه در عملی شدنِ این حقیقت ایجاد کرده. جامعه شناسی تودهای آنجلوپولوس؛ دست به افشای فرهنگِ مذکر پرستی در لایه های پنهان و تثبیت شدهی جامعه ی سنتی یونانی می زند. النی که به خاطر اتفاق افتاده؛ چون قاتلی که هنگام اعدام طناب دارش پاره شده؛ توسط اطرافیان پذیرفته می شود. اما آلکسی؛ که به هر حال نقش مهمی در حادثه داشته؛ با سری بالا و سینه ای جلو داده؛ به همراه پدر در بین اهالی روستا می گردد و اهالی همان رفتار سابق را با او دارند. این جهنمی است که آتش آن را تنها برای النی برافروخته اند. برای رفتار غیر قابل درکِ اسپیروس که می خواهد با دختر خواندهی خود ازدواج کند؛ تنها یک دلیل از طرف خواهرش آورده میشود. این که بعد از مرگ "دنا" – همسر سابق اسپیروس- او بسیار تنها بوده و تنها به النی فکر میکرده. اما النی برای اسپیروس به معنی آن چیزی است که می تواند در موردش ادعای مالکیت کند و ادعایش پذیرفته شود. النی ماحصل زندگی اسپیروس است. النی تنها یک زن نیست. او ثابت میکند که روزی روزگاری اسپیروس و خانوادهاش در اودسا؛ زندگی خوبی داشتند. او تنها نمایندهی بخشی از خاطرات اسپیروس است که نباید از او دور شود. النی برای اسپیروس یک شاهد است. به تعبیری هویت اوست. همه باید بدانند که در روزهای خون و شکنجه ی 1919 او در اودسا بوده؛ از آنجا رانده شده و مهم تر این که به گریه های یک دختر بچه پاسخ مثبت داده. اسپیروس در ته دلش امیدوار است روزی دادگاهی در این دنیا برپا شود و کسانی که او و خانواده اش را آواره کرده اند؛ بر سکوی متهم؛ به سزای عملشان برسند. اسپیروس برای چنین روزی نیاز به شاهد دارد و شاهد او النی است. این دادگاه هر روز در درون اسپیروس برپا می شود و او تنها به النی دل خوش کرده. از این منظر؛ وقتی خواهرِ اسپیروس می گوید که از مرگ دنا؛ اسپیروس تنهاتر شده؛ به مرگِ یکی از همره هان و شاهدان اسپیروس اشاره می کند. پس بررسی مثلت عشقی بین پدر و پسر و النی در این فیلم؛ بی معنی است. اینجا با دونوع بسیار متفاوت از خواستن روبرو هستیم که شاید به خواستنِ آلکسی نام عشق بدهیم؛ اما خواستنِ اسپیروس تنها عقده گشایی یک بغض کهنه است. برای همین وقتی النی با آلکسی؛ فرار میکند تا بچه هایشان را یافته و در کنار هم زندگی کنند؛ اسپیروس درهم فرو می ریزد. با رفتن النی او تنها شاهدِ قتلِ محکم های را از دست داده که به اشتباه ممکن است حکم به قتل او دهد. نسل آینده نباید در مورد این آوارگان برداشت غلطی داشته باشد. آنها نه وطن فروش بودند و نه بی فرهنگ!
     اما اتفاق دیگری در خارج از متن می افتد. اسپیروس هر چند النی را از دست میدهد؛ اما هنر به داد او می رسد. راوی دانای کل – آنجلوپلوس – چنان با اظهار همدردی داستان اسپیروس را تعقیب میکند که برای همیشه حقانیت او بر پرده ثبت می شود. این نهایت تعهد یک هنرمند به اثر خودش است. به راستی اگر روزی آنجلوپلوس هایمان را نداشته باشیم؛ بر سر عدالت و حقیقت چه خواهد آمد؟
     البته النی و آلکسی هم از حمایت هنر بی بهره نمی مانند. آنها زیر چتر حمایت نوازندگانی که به قصد اجرای برنامه در مراسم عروسی اسپیروس با النی به روستا آمده بودند؛ قرا می گیرند. همین گروه؛ محل خوابی برای آنها در سالن تئاتر شهرِ تسالونیکی؛ که اکنون در حسرت اجرا به هتلِ هنرمندان تبدیل شده؛ مهیا می کنند. این خود تراژدی تازه ای رقم میزند که جامعه ی یونانی در محور آن است. یونانی که روزی مهد تئاتر و نمایش بوده؛ اکنون تالارهای بزرگ نمایشش؛ تبدیل به خوابگاه هنرمندان شده! برشی گزنده و تلخ از اوضاع نابسامان سیاسی و فرهنگی آن زمانِ یونان! "نیکوس" کارگزار و برنامه ریز این گروه هنری کوچک؛ که شاهد آکاردئون نوازی "آلکسی" بوده؛ معتقد است که آلکسی در دستانش طلا دارد. در یک پرش زمانی دیگر ما در سالهای بحرانی 1936 قرار میگیریم؛ آلکسی و النی که پسران دوقلوی خود را یافته اند؛ هر روز به دیدن آنها در کلاس موسیقی می روند. از طرف دیگر، گروه نوازندگان برای امرار و معاش دچار مشکلاتی هستند. در سرزمینی که دیکتاتوری بر آن حاکم شده؛ کسی گوش به موسیقی نمیدهد. تقابل زیبایی صورت می گیرد. در همان زمان که نیکوس به همراه گروهش مسافتی طولانی را برای اجرای برنامه در یک مراسم؛ تنها به خاطر تکه نانی که شب را سیر به بستر بروند؛ طی میکنند و با در بسته برخورد کرده و حتی سربازان هم حاضر به شنیدن صدای ساز آنها نمی شوند؛ در آموزشگاهی که برای بچه های بورژوا ترتیب داده شده؛ همه ی کلاسها پر است. اما موسیقی که در آنجا تدریس میشود؛ رنگ و بوئی از موسیقی خلق یونان ندارد. نیکوس؛ که سایهی فاجعهای را که قرار است بر سرشان بیاید حس کرده؛ چنان خود را می بازد که حتی کلاهش را هم در راه برگشت؛ در قطار گم می کند. طبیعی است که نیکوس؛ در واکنش به این دیکتاتوری؛ جذب گروه های سیاسی چپ شود و بر علیه رژیم دست به تبلغات بزند. اما النی و آلکسی چنان درگیر به دست آوردن بچه هایشان هستند که وقت فکر کردن به سیاست را ندارند.  بالاخره آنها با بچه های خود در کنار دریا – بازهم حضور پر رنگ آب – دیدار میکنند. به طور طبیعی بچه ها آنها را پس می زنند. اما به مرور آنها را پذیرفته و حتی النی را مامان صدا میزنند. اکنون؛ این خانواده ی کوچک که توانسته اعضایش را دور هم جمع کند؛ به دنبال حداقل مایحتاج زندگی است. اما وضعیت سیاسی یونان چنان آشفته است که تنها گرسنگی و فقر از در و دیوار میبارد.
     اسپیروس به دنبال النی تا سالن تئاتر میآید تا تراژدی زندگی خودش را ادامه دهد. او که بوی حضور پسرش و النی را در سالن حس کرده؛ مونولوگ طولانی بر روی سنی که خیلی وقت است تئاتری به خود ندیده اجرا میکند و صادقانه میشکند. بازهم حضور قضاوت دیگران در مورد او در حرفهایش پررنگ است. او النی را برای خود نمیخواهد. النی حتما باید در دهکده باشد تا آبروی او حفظ شود. آنجلوپلوس با اصراری که به حضور و کنشِ اسپیروس میکند، موفق می شود تا فرآیند جالبی از خواستِ شخصیت فیلمش نشان دهد  و به عبارتی، بخشِ جالبی از روان شناسی مردان را به نمایش گذارد. توجه کنید که حضور النی برای اسپیروس چندان مهم و حیاتی است که رابطهی پدر و پسری او با آلکسی هم فراموش میشود. النی کیست که توانسته فرزندی را از ذهن پدر بشوید؟ اسپیروس در صحنهای از فیلم؛ به طور واضح فرزندش را لعن و نفرین میکند که النی را از او ربوده. آیا ما با پدرکشی دیگری طرف هستیم؟ آیا همچنان که ادیپ ناخواسته پدرش را می کشد و با مادرش همبستر می شود؛ آلکسی نیز؛ به خاطر عدم درک نقش النی در زندگی اسپیروس؛ دست به پدرکشی میزند و با زنی که قرار بود مادرخواندهاش شود؛ همبستر می شود؟ آیا یونان همیشه دچار این تقدیر است؟ اما مرگ اسپیروس چندان شباهتی به مرگ پدر ادیپ ندارد. اسپیروس که بعد از مدتها بالاخره النی و آلکسی را در میهمانی کارگران مییابد؛ بیاختیار به طرف النی کشیده میشود. آخرین تلاشش را برای تصاحب و بازگرداندن او انجام میدهد. رقصی را با او شروع میکند که بی شباهت به رقص مرگ نیست. مهم ترین نکتهی این صحنه شاید این باشد که آلکسی هم به نوازندگان این رقص میپیوندد. او آهنگی را که خودش ساخته مینوازد. اگر چه در نهایت النی رقص را قطع می کند و بازهم سرنوشتش را خودش رقم میزند؛ اما اسپیروس بالاخره توانسته پسرش را مجاب کند که آهنگِ رقصِ مرگِ او را بنوازد. اسپیروس می میرد در حالی که آلکسی خودش را مسبب مرگ او می داند. تراژدی زندگی اسپیروس تمام میشود.
     " اگر چه اغلب در تراژدی های یونان؛ انسان در برابر تقدیر تراژیک تن به شکست می دهد. اما تلاش او برای بهروزی بشر ستودنی و ماندگار است. لذت تراژیک ‏
بی گمان از ستایش همین تلاش قهرمان تراژدی برمی خیزد. تراژدی های یونان کاری سترگ در کشف رمز و راز هستی و انسان پذیر کردن جهان کرده اند." (آندره بونار)
      آیا اسپیروس در فیلمهای آنجلوپلوس دیگر حضور نخواهد داشت؟ توجه کنید که حتی نام شخصیت اصلی فیلم "سفر به سیترا" هم اسپیرو است با همان ویژگیهای شخصیتی اسپیروس! آلکسی بیشتر به خاطر وجدان معذب خود؛ به همراه جسد پدر به روستا برمیگردد. او این بار بچه هایش را هم با خود همراه کرده. آنها شاهدان نسل آینده هستند. البته اگر تقدیر اجازهی حضور به آنها بدهد. اهالی روستا که گوسفندان اسپیروس را کشته و از درختِ کنارِ منزلِ او آویزان کردهاند؛ چندان روی خوشی به آلکسی و خانوادهی کوچکش نشان نمی دهند. حتی عرف هم سر ستیز با زندگی آنها دارد.
     یکی از زیبائی های فرهنگ یونان؛ اتفاقات پیش بینی نشده است. شاید به خاطر شرایط جغرافیایی یونان یا احتمالا نظر ویژهی خدایان به این منطقه از کرهی خاکی است. بی دلیل نیست که تمدن جهان شمولی در این منطقه به وجود میآید و تکوین می یابد. زمانی که جهل و ظلم از حد خود میگذرد؛ اتفاقی همه را متوجه حضور خدایان می کند. یونانیان معتقد بودند که در ابتدا، خلا آغازین وجود داشته، و در حقیقت هیچ چیز نبوده. این دنیای خلا را " کیاس" می نامیدند. اما خود این جهان، دو خدا را در خود پرورش میداده. "تارتاروس" که خدای جهان های زیرین و ارواح بود و "اروس" که خدای عشق و هم بستری بود. این دو خدا، بعد از بوجود آمدن جهان فیزیکی، از خلا آغازین، حکومت خود را شروع می کنند. اما غیر از این دو خدا، "گایا" به عنوان مادر – زمین، که قدرت باروری داشته، منتسب به همین جهان خاکی میشود. گایا، "اورانوس"، خدای آسمانها را میزاید، تا همدمی برای خود داشته باشد. اورانوس مذکر است و گایا مونث! قطرات باران، همان قدرت باروری اورانوس است که در زمین (گایا) فرو میرود و باعث رشد گیاهان و درختان میشود. این باران گاهی میتواند جزای مردمی را که چنان در گناه غرق میشوند که حضور خدایان را هم فراموش میکنند؛ کف دستشان بگذارد. در همین اسطورههای یونانی داستان لیکائون را داریم که ماجرای اتفاق افتاده در آن بیشباهت به ماجرائی نیست که برای روستائیان به جرم اهانتشان به آلکسی و النی واقع میشود. لیکائون در ابتدای فرمانروایی زئوس پادشاه بود. خبر به زئوس میرسد که مردمان روی زمین به عدل و داد رفتار نمیکنند و زمین را سراسر ظلم وستم فراگرفته. زئوس در هیبت آدمی به قصر لیکائون میرود تا از قضایا سردر آورد. لیکائون برای امتحان او گوشت آدمی زاد جلویش میگذارد. غیر از خدای شکار (الهه آرتمیس) هیچ خدا و الههای گوشت انسان را نمی پذیرد. زئوس عصبانی شده و کاخ لیکائون را به هم میریزد. لیکائون از کاخ میگریزد. احساس گرسنگی کرده و به آغلها یورش برده و گوسپندان را میدرد. به یاد بیاورید صحنهای را که گوسفندان اسپیروس؛ دریده شده از درخت آویزانند. لیکائون در حقیقت ذات واقعی خودش را بروز میدهد. زئوس عصبانی شده و تصمیم به نابودی تمام انسانها می گیرد. ابتدا میخواهد صاعقهای بفرستد تا تمام انسانها نابود شوند. اما میترسد کوههای المپ نیز صدمه ببینند. برای همین سیل ویرانگری میفرستد و سراسر زمین را آبی گسترده فرا میگیرد. سرنوشت این روستا هم غیر از این نمیتواند باشد. سیلی گسترده؛ کل روستا را دربرمیگیرد. همهی روستائیان آوارهی دشت میشوند. آلکسی به همراه خانوادهاش به تسالونیکی برمیگردد.
     داستان رفته رفته رنگ و بوی سیاسی بیشتری به خود میگیرد. سیاست یکی از دلمشغولیهای همیشگی سینمای آنجلوپلوس است. داستان اکثر فیلمهای او چنان مسیر تقدیرگرایانهای را طی میکنند که به ناگزیر با مسائل سیاسی رودررومیشوند. نگرهی آنجلوپلوس به سیاست؛ تنها در حمایت یا کوبیدن احزاب خلاصه نمیشود. سیاست برای او همان تقدیری است که سرنوشت ادیپ را رقم زد و سیاستمداران تیرزیاسهای زمانند. آدمهای آنجلوپلوس؛ در شرایطی قرار میگیرند که ناگزیر به حرکت سیاسی هستند. زیرا سیاست حتی در خصوصیترین مسائل زندگی آنها تاثیر میگذارد. شاید چندان بیراه نباشد بگوئیم که انسانِ اروپای شرقی – و در نگرشی وسیع – انسانِ جهان سومی؛ سیاسی زاده میشود، سیاسی زندگی میکند و سیاسی میمیرد. سیاسی بودن در یونان؛ بخصوص در سالهای دیکتاتوری ژنرال متاکساس؛ مثل نفس کشیدن بوده. آلکسی؛ تنها کسی است که نمیخواهد تن به تقدیرش بدهد. او پرومته وار دست به تغییر میزند. او به آمریکا میرود تا در آنجا زندگی تازهای برای خود و سپس خانوادهاش مهیا کند. سفر عنصر اصی فیلمهای آنجلوپلوس است. همیشه فیلم ها یا داستان سفرها را بیان میکنند یا خود داستان با سفر شروع میشود. گام معلق لک لک از این نظر یک استثنا است. زیرا در این فیلم ما در نهایت به سکون رسیدهایم. این بار شخصیت اصلی فیلم به دنبال سفری درونی است. او به انتهای این دنیا رسیده و چشم به شروع سفر در دنیای دیگری دوخته.
     "سرنوشت پر حادثهی انسان تراژیک در یونان باستان، گام برداشتن بر ریسمان کشیدهای است، که هر لغزش پا، موجب سقوطش در پرتگاه تقدیر محتوم خواهد شد. اما همواره و در هر آن، این توانایی را دارد که خود به تنهایی، در پرتو بینش روشنگرانه، و به یمن شجاعت سرسختانه و خردمندانهاش، از فرو افتادن بپرهیزد. و خویشتن را نجات بخشد و حتی در قفس جبر و تقدیر، با اقدامی نو آئین، آزادی بکرش را به چنگ آورد. و این توانایی انسان، نوید بخش رهایی کیهان است" (تراژدی و انسان – آندره بونار)‏
     بدین صورت شاعرانه ترین صحنه ی فیلم رقم می خورد. النی؛ پیراهن نیم دوختهای را که فرصت نکرده تمام کند به آلکسی میدهد. الکسی تنها میتواند سرنخِ آن را به دست بگیرد. بافتههای پیراهن که همان آرزوها و نقشههای النی برای آینده است با رفتن آلکسی شروع به باز شدن میکنند. این بافتهها حاصل تمام تلاش و آرزوهای النی برای آینده است. برای همین؛ درکِ حزنِ این صحنه؛ از تحمل آدمی خارج است. چون بندِ این رابطه بالاخره قبل از این که آلکسی به کشتی آرزوهایش برسد؛ بریده میشود. فیلمساز چون میخواهد شما را فارغ از بازیهای داستانی و تعلیقها؛ روی حس فیلمش متمرکز کند؛ در همین صحنه؛ آیندهی رابطهی آلکسی را با النی مشخص میکند. آنها هیچوقت همدیگر را نخواهند دید. بعد از این؛ آن دو عاشق، تنها از طریق نامه با هم حرف میزنند. "دلم میخواهد با ساختن این فیلم به اندازهی حضورها با فقدانها نیز ارتباط برقرار کنم." (آنجلوپلوس)
     آلکسی برای این که بتواند در آمریکا اقامت گرفته و خانواده اش را هم به آنجا ببرد؛ جذب ارتش شده و به عنوان یکی از نیروهای متفقین؛ در جنگ جهانی دوم شرکت میکند. او که در خیال بچه گانه اش فکر میکرد برای آزادی وطنش از دست ایتالیاییهای فاشیست به یونان فرستاده خواهد شد، در جزایر اوکیناوا؛ مثل یک سرباز معمولی آمریکایی؛ قبل از این که آزادی وطنش را ببیند؛ می میرد. اما در این سالها، یونان درگیر دیکتاتوری تازهای شده. النی آن چنان شهامت و انسانیت دارد که نیکوس را – که حالا به یکی از فعالان چپ تبدیل شده – پناه دهد. او به خاطر پناه دادن به یک کمونیست سالها در زندان به سر میبرد. بی خبر از دو پسرش. اما سرنوشت نیکوس هم که نمایندهی هنرمندان زخم خوردهی یونان است؛ غیر از مرگ در این کشور گم شده در سیاهی نیست. نیکوس در بین ملافه های سفید که نشانی از آرمان انسانی اوست؛ گلوله خورده و می میرد. اما ردی از خون خود را با دست چپش بر روی ملافه های سفید باقی میگذارد. بازهم شاهدی برای نسل آینده. در صحنه ی زیبایی؛ النی که بعد از سالها به دنبال نوای موسیقی، در میان ملافه های سفید میچرخد و در بین هر ملافه؛ سازی را مییابد که نشانهای از گذشته ی اوست؛ در لحظه ی وفاق این سازها؛ بر بستر صاف و پاک آب دریا، شروع به رقصی با تنهایی خود می کند. این رقص یادآور آخرین رقص اسپیروس است. آغوش النی خالی است. آیا او در آرزوی چه کسی آغوشش را گشوده؟ در آرزوی آلکسی؟ در آرزوی پسرانش؟ در آرزوی مادرش در خیابان پوشکین که او فرصت شناختنش را هم نداشته؟ و یا در آرزوی وطنی که او تصور زیبایی از آینده ی آن داشت و اکنون به میدان جنگِ بین فرزندانش تبدیل شده؟ آغوش خالی النی میتواند تفسیر ما را از این فیلم جهتمند کند. تاویل همین نشانه؛ میتواند ما را به هزارتوی معنایی فیلم رهنمون کند. شاید این اولین بار است که النی چنین نیازمندانه؛ آغوشش را به سمت ما گشوده. طبیعی است. بخش هفتم این تراژدی شروع شده. ما به انتهای این داستان غمناک نزدیک می شویم. ابهت النی در حجم غم هایش نهفته. نه در طغیان جوانانه اش! زیبایی النی را باید بعد ازاین در پشت خمیده اش دید؛ نه برآمدگی سینه هایش. النی را باید با تک تک چین هایی که بر صورتش افتاده شناخت؛ نه با رنگِ ماتیکش! "سینمای آنجلوپولوس؛ سینمایی است که از آرمانشهر میآید. و بنابراین ابتدا با این مسئله محوری که در هر نمایشی مطرح است برخورد میکند: مسئله طرح "حقیقتی غیر قابل درک"! که نمایش به تنهایی می تواند به آن موجودیت ببخشد. زمان بینور و بیمکان که فیلم به دنبال آن است؛ و جز به طور مبهم و از راه گنجاندن نمایشهای نامنسجم؛ یا به گفتهی دیگر متناقض دیده نمی شود. و همان طور که گفتم؛ سینمای آنجلوپولوس که به شدت آرمان شهری است؛ نیز شامل این قاعده می شود. چون سفری را که او برای ما در نمایش های ممکن خود پیش می آورد؛ مرزهای بین واقعیت و تخیل را نابود میکند. (سیلویا رولت؛ تئو آنجلوپولوس یا سینما به مثابه ی تئاتر زمان؛ ترجمهی لیلا ارجمند؛ زنده رود شمارهی 6 و 7؛ بهار 73)
     النی؛ به دنبال پسرهایش؛ به نوار مرزی جنگ کشیده میشود. جنگ داخلی سراسر یونان را درنوردیده و پسران النی هر کدام در جبههای متفاوت میجنگند. آنها رو در روی هم قرار گرفتهاند و هر دو کشته شدهاند. النی در واگویهای که بعد از دیدن جسد پسر ارتشیش اجرا میکند. به نقطهی مهمی اشاره میکند که مانیفیست سیاسی آنجلوپولوس نیز هست. او میگوید که تنها رنگ لباسهاست که تغییر میکند و جنگ همچنان ادامه خواهد داشت و مردم همچنان بازیگران این تراژدی باقی خواهند ماند و "چمنزار گریان" با تنها هشتاد و هفت کات دوربین داستان این تراژدی را به زیبایی بیان میکند.
فیلم شناختِ آنجلوپلوس:
     آنجلوپلوس، متولد سال 1936 آتن است. اوج دیکتاتوری ژنرال متاکساس و سه سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. هنگام بمباران یونان توسط ارتش ایتالیا تنها پنج سال دارد. طی تحصیلات دبیرستانی و سپس مطالعهی حقوق در دانشگاه؛ با سینما آشنا میشود. در سال 1959 به سربازی میرود و سپس عازم پاریس میشود. در دانشگاه سوربن به تحصیل فلسفه و سینما میپردازد و در سینما تک فرانسه، فیلمهای مهم تاریخ سینما را مرور میکند. در سال 1962 به مدرسهی مطالعات عالی سینما (ایدک) راه مییابد؛ اما یال بعد به خاطر درگیری با استادانش، آنجا را ترک میکند. در همین زمان با دوستانش فیلم کوتاهی به نام"سیاه وسفید" میسازد و به خاطر امرار و معاش، گهگاه در فیلمها نقش سیاهی لشکرها را بازی میکند. در سال 1964 با کنار رفتن موقت رژیم دیکتاتوری یونان؛ به کشورش برمیگردد و در روزنامهی دست چپی "تغییر دموکراسی" نقد فیلم مینویسد. در سال 1966 فیلم کوتاهی به نام "مرد ایدهآل" میسازد که در جشنوارهی محلی سالونیکا؛ جایزه میگیرد. در سال 1967 کودتای سرهنگان یونان رخ میدهد و روزنامهی تغییر دموکراسی تعطیل میشود. در همین سال آنجلوپلوس فیلمی به نام "داستان فورمنیکس" را شروع میکند که ناتمام میماند و سال بعد؛ فیلم کوتاه سیاه و سفیدی به نام "برنامه" میسازد که جایزهی منتقدان یونان را به دست میآورد. بالاخره سال 1971؛ سال نخستین فیلم بلند و حرفهای آنجلوپولوس است: "بازسازی".
     "بازسازی" طی بیست و هشت روز در یکی از روستاهای شمال یونان فیلمبرداری شد. زنی؛ شوهرش را که به عنوان کارگر در آلمان کار میکرده؛ پس از بازگشت او به دهکده میکشد. مرد فهمیده که زنش در غیبت او با مرد دیگری از دهکده رابطه داشته. زن و مرد فاسق؛ هر دو در قتل شوهر دست دارند. اما کسی به درستی نمیداند که مسبب اصلی کیست. تحقیقات شروع میشود و دو نوع بازسازی برای صحنهی قتل صورت میگیرد. یکی از طرف پلیس که کار قانونی خود را انجام میدهد و دومی؛ کارگردانی که بر اساس مدارک موجود فیلمی از این ماجرا میسازد.
دومین فیلم آنجلوپولوس؛ "روزهای 1936" با وضوح بیشتری به سیاست میپردازد.  در سال 1936 که دوران دیکتاتوری ژنرال متاکساس است، یک زندانی که متهم به عضویت در سندیکای کارگران است؛ یک نمایندهی مجلس را گروگان میگیرد. اما در نهایت شکست میخورد. زیرا حکومت مقتدرتر از آن است که او فکر میکرد.
     اما سومین فیلم و مشهورترین فیلم آنجلوپولوس تا آن زمان که به یک باره سینمای یونان را در جهان مطرح کرد؛ "بازیگران سیار" نام دارد که در سال 1974 ساخته شد. فیلم به ماجرای گروهی از بازیگران سیار میپردازد که در بین سالهای 1936 تا 1952 قصد دارند نمایش "گولفوی شبان" را اجرا کنند اما هربار از طرف حکومت مانع تراشی میشود و مانع کار آنها میشوند.
     در فیلم بعدی "شکارچیان" (1977) آنجلوپلوس به ماجرای عدهای شکارچی بورژوا و ارتشی میپردازد که در دشت شکار و در میان برفها؛ ناگهان با جسد یک چریک برخورد میکنند. او را به هتل محل اقامتشان میبرند و هر کدام از منظر خود به تحقیق در مورد هویت جسد میپردازند.
     در فیلم "اسکندر کبیر" که در سال 1980 ساخته شد؛ عدهای از شورشیان از زندان فرار کرده و گرد اسکندر کبیر و اسب سفیدش حلقه زده و در سپیده دم روز اول قرن بیستم؛ یک گروه از توریستهای انگلیسی را گروگان گرفته و سفری را در دل یونان آغاز میکنند. در طول سفر بر محبوبیت اسکندر افزوده میشود و از او چون بتی ستایش میکنند. برایش سرودهای آسمانی میخوانند. بالاخره گروه اسکندر به دهکدهی زادگاه او میرسند. در دهکده؛ یک معلم؛ نظامی تعاونی و اشتراکی را به وجود آورده که باعث رفاه اهالی شده. اما دولت که به دنبال آزادی گروگانها و دستگیری گروه اسکندر است؛ به روستای آنها حمله میکند. اسکندر گروگانهای زن را آزاد کرده و مردها را میکشد. او معلم را گروگان گرفته ونظامی فاشیستی در روستا حاکم میکند. همان مردمی که او را ستایش میکردند و بزرگش کرده بودند؛ در نهایت در میدان روستا به قصد دستگیری محاصرهاش میکنند. اسکندر اما در میان بهت همگان ناگهان ناپدید میشود و تنها نیمتنهی مجسمهی خون چکان او در وسطِ میدانِ شهر باقی میماند.
     یک سال پس از فیلم اسکندر؛ یونان نیز صاحب حکومتی سوسیالیستی میشود. اما صدای ناقوسِ مرگ سوسیالیسم در جهان به گوش میرسد. آنجلوپولوس به ساختن فیلمهای کوتاه مستند رو میآورد و فیلمهای "آتن" (50 دقیقه) "سه دیدار از آکروپل" (1982) را میسازد. او در سال 1984 با فیلم "سفر به سیترا" دوباره به دلمشغولیهای خود در سینمای داستانی میپردازد. 
     "اسپیرو" پیرمردی است که بعد از سالها تبعید به سرزمینش برمیگردد. پسر او که کارگردان فیلمهای داستانی شده؛ برای انتخاب بازیگر مسنی از بیشتر پیرمردان سرزمینش تست میگیرد. اسپیرو به همراه زنش و دختر و پسرش به سرزمین زادگاه خودش میرود. او به دنبال گذشته و دوستانش میگردد. اما آنها مردهاند. اسپیرو به یاد همهی آنها مینوشد و میرقصد. باقی ماندهی اهالی زمینهایشان را برای ساخت یک تفریحگاه به دولت واگذار میکنند. اما اسپیرو که تازه سرزمینش را کشف کرده؛ تن به فروش زمینش نمیدهد. اما عملا او هیچ مدرکی برای تصاحب زمین ندارد. او حتی مدرکی هم برای ماندن در یونان ندارد. او را از خاک یونان بیرون میاندازند. به کجا؟ معلوم نیست. چون اسپیرو با اسناد و مدارک متعلق به هیچ جاست. همسرش در کنار دریا منتظر او میماند. برای اسپیرو در کنار دریا جشنی ترتیب میدهند و از همسرش میخواهند تا جشن را افتتاح کند. اما همسر اسپیرو ترجیح میدهد تا در کنار او؛ روی آب باشد.
     آنجلوپلوس، در سال 1986، فیلمی را با بازی تاثیرگذار بازیگر بزرگ ایتالیایی، ماچلو ماسترویانی؛ به نام "پرورش دهندهی زنبور عسل" میسازد. این بار اسپیروس؛ که معلم بازنشستهای است؛ در عروسی دخترش شرکت میکند و برای سرکشی به کندوهایش به دشت خلوتی میرود. در بین راه؛ علی رغم علاقهاش اجازه میدهد تا دختری که در حال "اتواستاپ" است با او همراه شود. او غذا و هزینههایش را با دختر جوان شریک میشود. اما دختر هر زوز به او بیاعتناتر میشود. در نهایت برای نشان دادن نهایت بی اعتنائیش؛ مرد جوانی را به کلبهی پیرمرد آورده و در حضور او با مرد جوان عشقبازی کرده و او را ول میکند. اسپیروس از دختر جدا شده و در ادامهی سفرش با یکی از دوستان قدیمیشبرخورد میکند که اکنون کسب و کار پر رونقی دارد. این دو مرد باهم به دیدن مردی فرانسوی میروند که مدتی در یونان به دلیل نامعلومی زندانی بوده و اکنون روی تخت بیمارستان افتاده. اسپیروس همچنین با همسر و دختر بزرگش هم دیداری میکند که با مرد ثروتمند پستی ازدواج کرده و چندان خوشبخت به نظر نمیرسد. پدر و دختر باهم آشتی میکنند و اسپیروس دوباره به سفرش ادامه میدهد. او در بین راه؛ دوباره همان دختر اتواستاپی را با مرد جوانی در یک اتومبیل شکاری میبیند. وانتش را به دیوار رستورانی که دختر با مرد جوان در آن غذا میخورند میکوبد. دختر با او همرا میشود و آن دو در انتهایی ترین نقطهی محل نگهداری کندوها در یک سینمای مترک؛ که به یکی از آشناهای اسپیرو تعلق دارد اتراق میکنند. شب پر ماجرایی را پشت سرمیگذارند و اسپیرو احساس خوشبختی میکند. اما فردای آن روز وقتی آن دو در رستوران مشغول صرف غذا هستند؛ دختر به اسپیرو میگوید که ادامهی رابطهی آنها بیمعنی است و اسپیروس را ترک میکند. اسپیروس تمام کندوهایش را به هم می ریزد و مغموم در گوشهای می نشیند.
     "چشم اندازی در مه" فیلم بعدی آنجلوپولوس که در سال 1988 ساخته میشود بازهم به سفر میپردازد. این بار دو کودک راهی این سفر میشوند تا پدر خود را بیابند. آنها در طول مسیر با آدمها و اتفاقات عمیقی روبرو میشوند. در نهایت به آنها گفته میشود که پدرشان به آلمان رفته. آنها مجبور میشوند از مرز بگذرند. اما در نمایی سوررئالیستی؛ در کنار درختی که روی تپه با وجود مه شدید هنوز هیبتش را به رخ میکشد و به ابدیت می-پیوندند. شاید سربازان نوار مرزی با آنه شلیک کرده اند و بچه ها در بهشتی فرضی پدرشان را یافتهاند.
     "گام معلق لک لک" که در سال 1991 به روی پرده میرود آخرین همکاری آنجلوپلوس با "مارچلوماسترویانی" است. در این فیلم هیچکدام از شخصیتها نامی ندارند. داستان در یک شهر مرزی با دیوارهای ریخته و هوایی همیشه گرفته میگذرد. با روزنامه نگاری آشنا میشویم که در پی ساختنِ فیلم مستندی از وضعیت مهاجران این شهر مرزی است. بیشتر این مهاجران را کردهایی تشکیل میدهند که در انتظار ویزای ورود به یک کشور اروپایی سالها و سالها در این شهر زندگی می کنند. بیشتر نیازهای معیشتی مردم این شهر توسط نیروهای حقوق بشرز و سازمان ملل تامین می شود. روزنامه نگار در این شهر با پیرمرد مرموزی برخورد می-کند که در سالهای 1981 سیاستمدار موفقی بوده و بعد از آخرین سخن مرموزی که در مجلس به زبان آورده – میخواهم موسیقی پشتِ صدای باران را بشنوم – ناگهان ناپدید شده. روزنامه نگار همسر سیاستمدار مفقوده را در جریان می گذارد و ترتیب ملاقات آنها را بر روی پل چوبی شهر میدهد. اما دختر جوانی که ادعا میکند دختر همان پیرمرد سیاستمدار است؛ روزنامه نگار را تحت تاثیر قرار داده و عاشق خود میکند. در نهایت دیدار سیاستمدار با همسرش روی پل اتفاق می افتد. بدون این که حرفی بین آنها رد و بدل شود. دختر جوان روزنامه نگار را فریب میدهد و با پسری در آن طرف مرز ازدواج میکند. مراسم تحت تدابیر شدید از طرف برگزار کنندگان و بدون اطلاع نظامیان نوار مرزی برگزار شده و عروس از روی آب به آن سوی مرز فرستاده میشود. سیاستمدار؛ ناپدید می شود. آخرین کسانی که او را دیدهاند؛ معتقدند او از روی گلها به آن سوی مرز رفته. در نهایت؛ کارکنان مخابرات را میبینیم که به صورت موازی روی تیرکها قرار میگیرند تا ارتباط بین دو طرف را تقویت کنند.
     آنجلوپلوس بعد از فیلمی که با بازیگر هالیوودی "هاروی کایتل" به نام "نگاه خیرهی اولیس" میسازد؛ دوباره با همکاری بازیگران هم وطنش؛ در سال 1998 فیلمِ "ابدیت و یک روز" را میسازد. و بالاخره در سال 2004؛ تریلوژی سنگین "چمنزار گریان" را به اتمام میرساند. ‏
 
 
 

ارسال نظر